۰۶ مهر ۹۲ ، ۱۵:۱۰
روزی روزگاری؛ مرکز رشد
شاید شنیده یا دیده باشید که گاهی افرادی از فرط بیکاری و شکم سیری دستگاهی تاسیس نموده و خود بر مسند حاکمیت آن می نشینند تا از میوه های باغ رفاه این دستگاه اکل نموده و بر محیط دایره شکم و رفاه خویش بیافزایند. از آنجا که قصه گوی ما جز در اجمال و ابهام نمی سراید، لازم بر آمد تا قصه ای در خور مدعی خویش بیان نماید:
روزی روزگاری؛
عده ای جوان جویای نام که همگی پادشاه زاده و غرق در تنعم بودند، برای خلق بازی جدیدی همت نمودند. این شاهزادگان تنبل تن پرور که نه برای خویش فایده ای تافته بودند و نه بر سعادت اطرافیان افزوده، از بس که بازی های زمانه آزمودند و خسته شدند، به فکر بازی جدیدی جهت اشتغال افکار عمومی و اشتغال عمری افراد خصوصی افتادند.
مهتر آنان که چندی بود ابر نوازش روزگار را چشیده بود و همه چاکران دیوانی و غیر دیوانی «جامعه» از پر طاووسی، وی را لمسی رسانده بودند، بر آن شد تا نوزادان عرصه علم را در گهواره ای تاب دهد تا به جای اینکه طعمه گرگان روزگار شوند، خود توانند که چوپانانی امین و راست کردار گردند. از خوش یمنی روزگار، پول بادآورده ای انبوه، فراهم گشت و کاخ هایی موسع در اختیار اسبان مطلا لگام وی قرار گرفت. فوج هدایا و تبریکات به وی و ملازمان می رسید و هر روز بهتر از دیروز. صاحبان و چاکران جامعه در حد توان و بیش از توان خود مقدمات گهواره تابی را در پی گرفتند تا جایی که مهتر بچگکان به فکر هجرت افتاد تا از خوشی های زمانه دوری جسته و کودکان و بچگکان را در کمی، کم رفاهی تربیت نماید شاید در آینده از نعمت تنعم موفور به دور افتند و لازم برآید جامه خویش از جامعه برگیرند.
خوشی ها چنان شکم به لگد اهالی قصه ما آورد که شورای غولستان به فغان آمد که این بازی هم انگار سر ناسازگاری دارد. همه این امور برای مهتران قوم قابل پذیرش بود تا جایی که....
به نظر مبارک حضرتتان تا کجا؟
ادامه قصه ما گرچه تلخ است اما واقعیت...
ادامه را در قسمت بعدی فوتبالیست ها می خوانید، چون داستان راجع به فوتبالیست های تیم امید است نه سوباسا.
به نظر شما مرورگران قصه، کجای این داستان هستید؟
جواب را در قسمت دوم دنبال کنید....
روزی روزگاری؛
عده ای جوان جویای نام که همگی پادشاه زاده و غرق در تنعم بودند، برای خلق بازی جدیدی همت نمودند. این شاهزادگان تنبل تن پرور که نه برای خویش فایده ای تافته بودند و نه بر سعادت اطرافیان افزوده، از بس که بازی های زمانه آزمودند و خسته شدند، به فکر بازی جدیدی جهت اشتغال افکار عمومی و اشتغال عمری افراد خصوصی افتادند.
مهتر آنان که چندی بود ابر نوازش روزگار را چشیده بود و همه چاکران دیوانی و غیر دیوانی «جامعه» از پر طاووسی، وی را لمسی رسانده بودند، بر آن شد تا نوزادان عرصه علم را در گهواره ای تاب دهد تا به جای اینکه طعمه گرگان روزگار شوند، خود توانند که چوپانانی امین و راست کردار گردند. از خوش یمنی روزگار، پول بادآورده ای انبوه، فراهم گشت و کاخ هایی موسع در اختیار اسبان مطلا لگام وی قرار گرفت. فوج هدایا و تبریکات به وی و ملازمان می رسید و هر روز بهتر از دیروز. صاحبان و چاکران جامعه در حد توان و بیش از توان خود مقدمات گهواره تابی را در پی گرفتند تا جایی که مهتر بچگکان به فکر هجرت افتاد تا از خوشی های زمانه دوری جسته و کودکان و بچگکان را در کمی، کم رفاهی تربیت نماید شاید در آینده از نعمت تنعم موفور به دور افتند و لازم برآید جامه خویش از جامعه برگیرند.
خوشی ها چنان شکم به لگد اهالی قصه ما آورد که شورای غولستان به فغان آمد که این بازی هم انگار سر ناسازگاری دارد. همه این امور برای مهتران قوم قابل پذیرش بود تا جایی که....
به نظر مبارک حضرتتان تا کجا؟
ادامه قصه ما گرچه تلخ است اما واقعیت...
ادامه را در قسمت بعدی فوتبالیست ها می خوانید، چون داستان راجع به فوتبالیست های تیم امید است نه سوباسا.
به نظر شما مرورگران قصه، کجای این داستان هستید؟
جواب را در قسمت دوم دنبال کنید....
۹۲/۰۷/۰۶